Comparative Education



داستانک شماره یک:

چند سال پیش، آینه بزرگی افتاد روی انگشت شست پای راستم؛ انگشتم، برید و آویزون شد؛ طوری که استخوانش پیدا شد؛ بلند شدم رفتم اورژانس بیمارستان؛ خانم پرستاری، آمپول بی حسی لیدوکائین رو آماده کرد؛ خواست بزنه، نذاشتم؛ گفتم: همینجوری بزن بخیه رو. گفت: دردش بیشتره هاااا؛ نمی تونی تحملش بکنی؛ گفته باشم. اون توضیح داد و گفت: البته برای ما خوبه اینجوری؛ چون وقتی آمپول تزریق می شه، گوشت سخت تر می شه و بخیه زدن، کمی مشکل تر می شه؛ این مرحله اگه حذف بشه، اتفاقاً ما راحت تریم در کارمون. براش گفتم: خب دیگه؛ همینجوری بزن؛ من می تونم تحمل کنم؛ من دردها و رنج های سخت تر از اینو هم تحمل کرده ام؛ این که چیزی نیست. پرستار، با آمپول آماده در دستش، به طرف پزشک رفت که اون طرف سالن، بیکار وایستاده بود؛ دقیقاً نفهمیدم چی رد و بدل شد بینشون اما کلمات توهم» و قاطی» رو از زبان خانم پرستار شنیدم.


Comparative Education

در زمان خدمت سربازی، در پادگان، از قبل، به دوستان گفته بودم: من حوصله ظرف شستن را ندارم؛ این یکی را از من نخواهید؛ کارهای دیگر را می‌توانم انجام دهم و در خدمتتان هم هستم اما کسی، هیچ توجهی نکرد به این خواسته‌ام. یک بار که کلی هم ظرف جمع شده بود و اتفاقاً، بیشتر از همیشه و شستن آن را هم به من محول کرده بودند، هیچ حرفی نزدم؛ همه ظروف را که بیشترشان هم فی بود، همراه با قابلمه و تابه و قاشق‌ها، به ته یک چاله عمیقی که به منظور جمع کردن نان‌های خشک‌ و مانده‌های غذایی پادگان، به وسیله بیل مکانیکی، در حاشیه پادگان تعبیه شده بود و البته موش‌هایی هم به خاطر وفور نعمت، در آنجا پرسه می‌زدند، پرت کردم؛ دقیقاً نمی‌دانم مسؤولان پادگان، چرا و برای چه، دستور درست کردن آن چاله را داده بودند! شاید می‌خواستند بعدها و وقتی که کاملاً پر شد، رویش را با خاک بپوشانند. فردای آن روز و در زمان غذا گرفتن از سالن غذاخوری، بچه‌ها، دنبال ظرف‌ها بودند؛ به‌خصوص، دنبال قابلمه بزرگ.


Comparative Education

چند دکان کوچک نانوایی، قصابی، عطاری، دو قهوه‌خانه و یک سلمانی که همه آنها برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود، تشکیل میدان ورامین را می‌داد. میدان و آدم‌هایش، زیر خورشید قهار، نیم‌سوخته، نیم‌بریان شده، آرزوی اولین نسیم غروب و سایه شب را می‌کردند؛ آدم‌ها، دکان‌ها، درخت‌ها و جانوران، از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی سر آنها سنگینی می‌کرد و گرد و غبار نرمی، جلو آسمان لاجوردی موج می‌زد که به واسطه آمد و شد اتومبیل‌ها، پیوسته به غلظت آن می‌افزود.

یک طرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنه‌اش پوک و ریخته بود ولی با سماجت هرچه تمام‌تر شاخه‌های کج و کوله نقرسی خود را گسترده بود و زیر سایه برگ‌های خاک‌آلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند که دو پسربچه در آنجا به آواز رسا، شیربرنج و تخمه کدو می‌فروختند. آب گل‌آلود غلیظی از میان جوی جلو قهوه‌خانه، به زحمت خودش را می‌کشاند و رد می‌شد.

تنها بنایی که جلب نظر می‌کرد برج معروف ورامین بود که نصف تنه استوانه‌ای ترک‌ترک آن با سر مخروطی پیدا بود. گنجشک‌هایی که لای درز آجرهای ریخته آن لانه کرده بودند نیز از شدت گرما خاموش بودند و چرت می‌زدند  فقط صدای ناله سگی فاصله به فاصله سکوت را می‌شکست.

این یک سگ اسکاتلندی بود که پوزه کاه‌دودی و به پاهایش خال سیاه داشت؛ مثل اینکه در لجن‌زار دویده و به او شتک زده بود. گوش‌های بلبله، دم براغ، موهای تابدار چرک داشت و دو چشم باهوش آدمی در پوزه پشم‌آلود او می‌درخشید. در ته چشم‌های او یک روح انسانی دیده می‌شد؛ در نیم‌شبی که زندگی او را فراگرفته بود، یک چیز بی‌پایان در چشم‌هایش موج می‌زد و پیامی با خود داشت که نمی‌شد آن را دریافت ولی پشت نی‌نی چشم او گیر کرده بود. آن نه روشنایی و نه رنگ بود؛ یک چیز دیگر باورنکردنی مثل همان چیزی که در چشمان آهوی زخمی دیده می‌شود، بود؛ نه‌تنها یک تشابه بین چشم‌های او و انسان وجود داشت بلکه یک نوع تساوی دیده می‌شد.  دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود. ولی بنظر می‌آمد نگاه‌های دردناک پر از التماس او را کسی نمی‌دید و نمی‌فهمید! جلو دکان نانوایی پادو او را کتک می‌زد؛ جلو قصابی شاگردش به او سنگ می‌پراند؛ اگر زیر سایه اتومبیل پناه می‌برد، لگد سنگین کفش میخ‌دار شوفر از او پذیرایی می‌کرد و زمانی که همه از آزار به او خسته می‌شدند، بچه شیربرنج فروش لذت مخصوصی از شکنجه او می‌برد. در مقابل هر ناله‌ای که می‌کشید یک پاره‌سنگ به کمرش می‌خورد و صدای قهقهه بچه پشت ناله سگ بلند می‌شد و می‌گفت: بدمسب صاحاب!» مثل اینکه همه آنهای دیگر هم با او همدست بودند و به طور موذی و آب‌زیرکاه از او تشویق می‌کردند؛ می‌زدند زیر خنده. همه محض رضای خدا او را می‌زدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفتاد جان دارد برای ثواب بچزانند.

بالاخره پسربچه شیربرنج فروش به قدری پاپی او شد که حیوان ناچار به کوچه‌ای که طرف برج می‌رفت فرار کرد؛ یعنی خودش را با شکم گرسنه، به زحمت کشید و در راه آبی پناه برد. سر را روی دو دست خود گذاشت؛ زبانش را بیرون آورد؛ در حالت نیم‌خواب و نیم‌بیداری، به کشتزار سبزی که جلوش موج می‌زد، تماشا می‌کرد. تنش خسته بود و اعصابش درد می‌کرد؛ در هوای نمناک راه آب آسایش مخصوصی سرتاپایش را فرا گرفت. بوهای مختلف سبزه‌های نیمه‌جان، یک لنگه کفش کهنه نم‌کشیده، بوی اشیاء مرده و جاندار در بینی او یادگارهای درهم و دوری را زنده کرد. هر دفعه که به سبزه‌زار دقت می‌کرد، میل غریزی او بیدار می‌شد و یادبودهای گذشته را در مغزش از سر نو جان می‌داد ولی این دفعه به قدری این احساس قوی بود، مثل اینکه صدایی بیخ گوشش او را وادار به جنبش و جست و خیز می‌کرد. میل مفرطی حس کرد که در این سبزه‌ها بدود و جست بزند.

این حس موروثی او بود؛ چه همه اجداد او در اسکاتلند، میان سبزه آزادانه پرورش دیده بودند. اما تنش به قدری کوفته بود که اجازه کم‌ترین حرکت را به او نمی‌داد. احساس دردناکی آمیخته با ضعف و ناتوانی به او دست داد. یک مشت احساسات فراموش‌شده، گم‌شده همه به هیجان آمدند. پیشتر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت. خودش را موظف می‌دانست که به صدای صاحبش حاضر شود که شخص بیگانه و یا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند که با بچه صاحبش بازی بکند؛ با اشخاص دیده شناخته چه‌جور تا بکند؟ با غریبه چه‌جور رفتار بکند؟ سر موقع غذا بخورد؛ به‌موقع معین توقع نوازش داشته باشد ولی حالا تمام این قیدها از گردنش برداشته شده بود


Comparative Education

شریف، با چشم‌های متعجب، دندان‌های سفید محکم و پیشانی کوتاه که موی انبوه سیاهی دورش را گرفته بود، بیست‌ و دو سال از عمرش را در مسافرت به سر برده و با چشم‌های متعجب‌تر، دندان‌های عاریه و پیشانی بلند چین‌خورده که از طاسی سرش وصله گرفته بود و با حال بدتر و کورتر، به شهر مولد خود عودت کرده بود. او در سن چهل و سه سالگی، پس از طی مراحل ضباطی، دفترداری، کمک‌محاسب و غیره، به ریاست مالیه آباده، انتخاب شده بود.  شهری که در آنجا به دنیا آمده و ایام طفولیت خود را در آنجا گذرانیده بود. زیرا همینکه شریف به سن دوازده رسید، پدرش به اسم تحصیل، او را به تهران فرستاد. پس از چندی، وارد مالیه شد و تاکنون، زندگی خانه ‌به دوشی و سرگردانی دور ولایت را به سر می‌برد. حالا به واسطه اتفاق و یا تمایل شخصی، به آباده مراجعت کرده بود و بدون ذوق و شوق، در خانه موروثی و یا در اداره، مشغول کشتن وقت بود.

صبح، خیلی دیر بیدار می‌شد؛ نه از راه تن‌پروری و راحت‌طلبی، بلکه فقط منظورش، گذرانیدن وقت بود. گاهی ویرش می‌گرفت اصلاً سر کار نمی‌رفت؛ چون او نسبت به همه‌چیز، بی‌اعتنا و لاابالی شده بود و به همین جهت، از سایر رفقای همکارش که پررو و زرنگ و بودند، عقب افتاده بود؛ چیزی که در زندگی، باعث عقب‌افتادن او شده بود، عرق و تریاک نبود، بلکه خوش‌طینتی و دل‌رحیمی او بود. اگرچه شریف برای امرار معاش، احتیاجی به پول دولت نداشت و پدرش به قدر به خور و نمیر، برای او گذاشته بود که به اصطلاح تا آخر عمرش، آب باریکی داشته باشد و شاید اگر گشادبازی نمی‌کرد و پیروی هوا و هوس را نکرده بود، بیشتر از احتیاج خودش را هم داشت ولی از آنجایی که او، تفریح و سرگرمی شخصی نمی‌توانست برای خودش اختیار بکند و از طرف دیگر، نشستن پشت میز اداره، برای او عادت ثانوی و یک نوع وسواس شده بود، از این‌رو، مایل نبود که میز اداره را از دست بدهد.

پس از مراجعت، همه‌چیز، به نظر شریف تنگ، محدود، سطحی و کوچک جلوه می‌کرد. به نظرش، همه اشخاص، سائیده‌شده و کهنه می‌آمدند و رنگ و روغن خود را از دست داده بودند. اما چنگال خود را بیشتر در شکم زندگی فرو برده بودند؛ به ترس‌ها، وسواس‌ها و خرافات و خودخواهی آنها، افزوده شده بود. بعضی از آنها، کم و بیش، به آرزوهای محدود خودشان رسیده بودند.  شکمشان جلو آمده بود یا شهوت آنها، از پایین‌تنه، به آرواره‌هایشان سرایت کرده بود و یا در میان گیر و دار زندگی، حواس آنها، متوجه ی، چاپیدن رعایای خود، محصول پنبه و تریاک و گندم و یا قنداق بچه و نقرس کهنه خودشان شده بود. خود او آیا پیر و ناتوان نشده بود و با منقل وافور و بطری عرق، به امید استراحت، به شهر مولد خود برنگشته بود؟ خواهر کوچکش که در موقع آخرین ملاقات با او، آنقدر تر و تازه و جوان سرزنده به نظر می‌آمد، حالا شوهر کرده بود؛ چند شکم زائیده بود؛ چین و چروک، خورده بود. شیارهایی مثل جای پنجه کلاغ، گوشه چشمش دیده می‌شد که با سکوت بلیغی، به منزله آینه پیری خود شریف، به شمار می‌رفت. حتی شهر سرخ گلی و خرابه‌ای که گویا به طعنه، آباده می‌نامیدند، برای او یک حالت تهدیدکننده داشت.

شاید دنیا تغییر نکرده و فقط در اثر پیری و ناامیدی، همه‌چیز به نظر او، گیرندگی و خوشرویی جادویی ایام جوانی را از دست داده بود. فقط او، دست خالی مانده بود؛ در صورتی که آنهای دیگر، زندگی کرده بودند  سال‌ها گذشته بود و هر سال، مقداری از قوای او، از یک منفذ نامرئی بیرون رفته بود؛ بی‌آنکه ملتفت شده باشد. به جز چند یادبود ناکام و یکی دو رسوایی و کوشش‌های بیهوده، چیز دیگری برایش نمانده بود.  او فقط لاشه خود را از این سوراخ به آن سوراخ، کشانیده بود و حالا انتظار روزهای بهتری را نداشت.

در اداره، تمام وقت شریف، پشت میز قهوه‌ای رنگ‌پریده، در اطاق بالاخانه اداره مالیه، می‌گذشت؛ خمیازه می‌کشید؛ لغت لاروس را ورق می‌زد و عکس‌های آن را تماشا می‌کرد؛ سیگار می‌کشید یا سرسرکی، به کاغذهای اداره، رسیدگی می‌کرد و یک امضای گل و گشادی زیرش می‌انداخت ولی در خارج از اداره، برخلاف رؤسای ادارات که شب‌ها دور هم جمع می‌شدند و بساط قمار را دایر می‌کردند، او با همکاران و رؤسای سایر ادارات، مراوده و جوششی نشان نمی‌داد. کناره‌گیری و گوشه‌نشینی را اختیار کرده بود. در منزل، وقت خود را به باغبانی و سبزی‌کاری می‌گذرانید. بیشتر وقت او، صرف بساط فور و تشریفات آن می‌شد. بعد از آن که غلامرضا، منقل برنجی را آتش می‌کرد و زیر درخت بید کنار استخر، روی سفره چرمی می‌گذاشت، شریف جعبه هزارپیشه خود را که محتوی آلات وافور بود، به دقت باز می‌کرد و اسباب فور و بطری کوچک عرق را مرتب دور خودش می‌چید و با تفنن، مشغول می‌شد. گاهی غلامرضا، مطیع و ساکت و سر به زیر می‌آمد و به او تریاک می‌داد؛ مثل اینکه مشغول انجام مراسم مذهبی می‌باشد.

غلامرضا، پیرمرد لهیده‌ای بود که جزو اثاثیه خانه به شمار می‌رفت و مثل یک سگ، به صاحبش وفادار مانده بود. از آن آدم‌های قدیمی خوشرو و بی‌آزار بود که برای هرگونه فداکاری در راه اربابش، مضایقه نداشت. فقط او بود که به وسواس‌های شریف، آشنا بود و می‌توانست مطابق میلش رفتار بکند. چون شریف وسواس شدیدی به تمیزی داشت، دایم دست و صورتش را می‌شست و به همه‌چیز، ایراد می‌گرفت. غلامرضا، توجه مخصوصی در شستن گیلاس آب، حوله، ملافه و جارو زدن اطاق‌ها مبذول می‌داشت تا مطابق میل اربابش، رفتار کرده باشد.


Comparative Education

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود فایل ها سحر وکیل زاده دانلود کتاب هنرهای دست یلدا دانلود سرا تبلیغات و فرصتهای شغلی فروشگاه اینترنتی گنجینه فایل تحصیل سرا love2fun تشریفات و خدمات مجالس صبور | برگزاری مراسم عروسی و نامزدی