در زمان خدمت سربازی، در پادگان، از قبل، به دوستان گفته بودم: من حوصله ظرف شستن را ندارم؛ این یکی را از من نخواهید؛ کارهای دیگر را می‌توانم انجام دهم و در خدمتتان هم هستم اما کسی، هیچ توجهی نکرد به این خواسته‌ام. یک بار که کلی هم ظرف جمع شده بود و اتفاقاً، بیشتر از همیشه و شستن آن را هم به من محول کرده بودند، هیچ حرفی نزدم؛ همه ظروف را که بیشترشان هم فی بود، همراه با قابلمه و تابه و قاشق‌ها، به ته یک چاله عمیقی که به منظور جمع کردن نان‌های خشک‌ و مانده‌های غذایی پادگان، به وسیله بیل مکانیکی، در حاشیه پادگان تعبیه شده بود و البته موش‌هایی هم به خاطر وفور نعمت، در آنجا پرسه می‌زدند، پرت کردم؛ دقیقاً نمی‌دانم مسؤولان پادگان، چرا و برای چه، دستور درست کردن آن چاله را داده بودند! شاید می‌خواستند بعدها و وقتی که کاملاً پر شد، رویش را با خاک بپوشانند. فردای آن روز و در زمان غذا گرفتن از سالن غذاخوری، بچه‌ها، دنبال ظرف‌ها بودند؛ به‌خصوص، دنبال قابلمه بزرگ.


Comparative Education

داستان بی حسی های من!

داستان ظرف شستن من در پادگان

داستان کوتاه «سگ ولگرد»، نوشته صادق هدایت

داستان کوتاه «بن‌بست»، نوشته صادق هدایت

هم ,شستن ,ظرف ,پادگان، ,جمع ,قابلمه ,ظرف شستن ,و در ,هم به ,شده بود ,بود و

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مستقر در ماه novinjrayaneh اسپانیش فلای استهبان در یک نگاه اثر مرکب harmonibarancg میرعماد کتابخانه عمومی حاج یوسف بهبهانی آموزش کاربردی حسابداری در شیراز آدمک کوکي