داستانک شماره یک:

چند سال پیش، آینه بزرگی افتاد روی انگشت شست پای راستم؛ انگشتم، برید و آویزون شد؛ طوری که استخوانش پیدا شد؛ بلند شدم رفتم اورژانس بیمارستان؛ خانم پرستاری، آمپول بی حسی لیدوکائین رو آماده کرد؛ خواست بزنه، نذاشتم؛ گفتم: همینجوری بزن بخیه رو. گفت: دردش بیشتره هاااا؛ نمی تونی تحملش بکنی؛ گفته باشم. اون توضیح داد و گفت: البته برای ما خوبه اینجوری؛ چون وقتی آمپول تزریق می شه، گوشت سخت تر می شه و بخیه زدن، کمی مشکل تر می شه؛ این مرحله اگه حذف بشه، اتفاقاً ما راحت تریم در کارمون. براش گفتم: خب دیگه؛ همینجوری بزن؛ من می تونم تحمل کنم؛ من دردها و رنج های سخت تر از اینو هم تحمل کرده ام؛ این که چیزی نیست. پرستار، با آمپول آماده در دستش، به طرف پزشک رفت که اون طرف سالن، بیکار وایستاده بود؛ دقیقاً نفهمیدم چی رد و بدل شد بینشون اما کلمات توهم» و قاطی» رو از زبان خانم پرستار شنیدم.


Comparative Education

داستان بی حسی های من!

داستان ظرف شستن من در پادگان

داستان کوتاه «سگ ولگرد»، نوشته صادق هدایت

داستان کوتاه «بن‌بست»، نوشته صادق هدایت

تر ,آمپول ,رو ,شد؛ ,خانم ,گفتم ,بی حسی ,تر می ,سخت تر ,های سخت ,تر از

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

darsak دانلود سرا مشاوره تحصیلی چگونه یک مدرسه شاد داشته باشیم dabestanhamzeh I AM GALAXY GIRL دانلود رایگان پرسشنامه استاندارد سرور مجازي دانلود فیلم ایرانی جدید کتابخانه عمومي شهيدبهشتي آب بر